بخشی از کتاب" من قلباً احساس آرامش می کنم"
نویسنده : الهام ارباب پور
برای حل مشکلات جسمی و روانی و رسیدن به آرامش، سال ها سرگرم رفتن به کلاس های آموزشی مختلف بودم وانواع کتاب ها را مطالعه می کردم، از هریک مطالب بسیار گران بهایی آموختم که به خاطر آن از استادان بزرگوارم در کلاس های آموزشی و نویسندگان گران قدر کتاب هایی که مطالعه نمودم، کمال سپاس را دارم. با وجود تمام آموزه های گران بهایی که داشتم، هنوز احساس ناآرامی می کردم. انگار هریک از آن ها مانند مسکنی بود که برای لحظاتی، دردم را آرام می کرد و در پی از بین رفتن اثر آن، دردهای روانی و جسمی دوباره باز می گشت و این بار با شدت بیشتر. با هریک از آموزه ها تا چند روز یا چند هفته، حال خوشی داشتم و آرام تر بودم، اما پس از آن باز هم همان احوالات ناخوشایند باز می گشت. بسیار می خواندم ومی شنیدم :
«مثبت بیندیشید ، همواره با خود این عبارت های تأکیدی را تکرار کنید تا به آن چه می خواهید دست یابید : "من خوشحالم، من خوشبختم، زندگی ام زیباست، ... "»
پس از چند هفته تکرار این عبارت ها حس می کردم دارم خودم را گول می زنم، حالم از این جملات به هم می خورد. با خود می گفتم :
« کدام خوشحالی؟ کدام خوشبختی؟ کدام زندگی زیبا؟ این ها بیش تر شبیه یک بازی بچگانه است. وقتی که از درون، فروپاشیده ام و چیزی مانند خوره، روحم را می خورد، وقتی که تنم بیمار است و دل شکسته ام، وقتی که نسبت به همه چیز و همه کس از جمله خودم، لبریز از خشم و نفرتم، وقتی ناکام و شکست خورده ام و وقتی که هیچ چیز زندگی ام به دلخواهم نیست، چگونه می توانم از خوشحالی و خوشبختی حرف بزنم؟»
درد می کشیدم، درد جسمی، درد روحی. تنم به بیماری های سختی مبتلا بود. به تمام روش های پزشکی برای درمان آن ها متوسل شده بودم، اما نتیجه مطلوب نبود. خسته تر و ناامیدتر از همیشه بودم. اکثر کتاب هایی را که فکر می کردم می تواند به حل مسائلم کمک کند خوانده بودم. وانمود کردن به این که همه چیز در زندگی، خوب و مطلوب است و باید در مورد همه چیز مثبت فکر کرد، به جای این که آرامم کند، مرا بیش تر به خشم می آورد. گفته می شد :«دیگران را ببخشید تا به آرامش برسید، بدی های دیگران را فراموش کنید تا به آرامش برسید.»
با خود می گفتم : « فلانی را می بخشم تا به آرامش برسم.»
در واقع خودم را گول می زدم و وانمود می کردم که بخشیده ام. هر بار که به آن شخص و به آن حادثه فکر می کردم حس بدی داشتم و می فهمیدم که بخشش صورت نگرفته است، زیرا در صورت بخشیدن، نباید با فکر کردن به آن شخص یا آن حادثه، احساس خشم و ناراحتی می کردم.
آن ها حقیقت را می گفتند، واقعاً با بخشیدن می توان به آرامش رسید، ولی وقتی که من از کسی خشمگینم، وقتی وجودم پر از کینه و نفرت است، چگونه می توانم به بخشش فکر کنم؟ وقتی که تمام دنیا در نظرم تیره و تار است و آرزوی مرگ دارم، چگونه می توانم به چیزهای مثبت و خوب فکر کنم و وانمود کنم هیچ مشکلی ندارم؟
گفته می شد که از طریق تصویرسازی ذهنی و قانون جذب، از طریق فکر کردن مداوم به چیزی که می خواهیم، می توانیم آن را در زندگی مان خلق کنیم، به شرطی که آن را باور کنیم. به چیزهایی که می خواستم فکر می کردم، تصویر سازی ذهنی انجام می دادم و چیزی در اعماق وجودم می گفت :
«این ها برای من امکان پذیر نیست و با این افکار، فقط خودم را گول می زنم و وقتم را تلف می کنم.»
در واقع، تصاویری را که در ذهنم می ساختم، باور نمی کردم. نمی توانستم بپذیرم که برای من اتفاق می افتند و ناامیدی عمیقی نسبت به تحقق آن ها، در اعماق وجودم حس می کردم، بنابراین تصویر ساخته شده، اتفاق نمی افتاد، به همین سادگی، و تنها نصیبم حسرت بود.
حقیقت این است که نمی توان به زور شاد بود. وقتی غمی بزرگ بر وجودت سنگینی می کند، نمی توان حرف از مثبت اندیشی به میان آورد و به چیزهای خوب و مثبت فکر کرد.
مثبت بودن و مثبت فکر کردن، بسیارعالی است. هیچ کس نمی تواند منکر این مهم شود، اما تا زمانی که آرام نگیریم، نمی توانیم مثبت باشیم و به مثبت ها بیندیشیم.
خود را می دیدم که به یادگیری و پرورش توانایی های فراروانی مشغولم و سعی دارم بتوانم کارهای خارق العاده انجام دهم، در حالی که در ساده ترین روابط روزمره ام با اعضای خانواده، دوستان و افرادی که در طول روز، سر راهم قرار می گیرند، لنگ می زنم و دائم در جنگ و ستیز ذهنی با آن ها به سر می برم. می دیدم که نمی توانم یک روز را در صلح و آرامش با هستی، سپری کنم. می دیدم که گاهی حتی از دست حیوانات، گیاهان و یا اشیائی که سر راهم قرار می گیرند و به نوعی مزاحم کارم می شوند، به خشم می آیم. احساس می کردم که هستی با من سرجنگ دارد و این جنگ و ستیز درونی دائمی، درد روانی جانفرسایی را برایم به همراه می آورد، تا جایی که هر روز دعا می کردم، یا بمیرم یا خالی از آرزو شوم، خالی از هرچه خواستنی است. دلم می خواست، فقط لحظه ای قلبم آرام گیرد.
خسته بودم، رنج می کشیدم و این خستگی و رنج، مدام بیش تر می شد. بیماری هایم رو به وخامت گذاشته بود و روحم هر روز بیمارتر از جسمم می گشت، تا جایی که به خودکشی و خلاص شدن از شر این دردهای روانی و جسمانی می اندیشیدم. عمق این درد را کسانی درک می کنند، که این مراحل را تجربه کرده باشند. اگر این کتاب به دست شما رسیده و در حال خواندن آن هستید، شاید ازجمله کسانی باشید، که این مراحل را طی کرده اید و درجستجوی شفا، به این کتاب دست یافته اید. به جای درستی آمده اید، تجربه های ما به هم شبیه است.، پس از خواندن این کتاب، قطعاً آرام تر از پیش خواهید بود، البته نه به این معنا که با خواندن این کتاب، در زندگی شما به یکباره معجزه اتفاق می افتد، بلکه شما هم تحت تأثیر شرایط، گرفتار رنج و ناراحتی می شوید، اما این حالت ها، سطحی و زودگذر خواهد بود و درشما پایدار نمی ماند، زیرا با آگاهی هایی که در این کتاب و جلدهای بعدی آن کسب می کنید، آرامش زمینه ای هست تا اوضاع و شرایط را تحت تسلط و کنترل شما قرار دهد و بتوانید در هر شرایطی منطقی ترین تصمیم ها را بگیرید و بهترین واکنش ها را نشان دهید، تصمیم ها و واکنش هایی که باعث احساس پشیمانی و گناه و یا سبب آسیب رساندن به خودتان یا دیگران نشود، تصمیم هایی که به شما و دیگران، عمیقاً احساس آرامش بدهد.
اگر هنگام خواندن این کتاب، فهم مطلبی برایتان دشوار بود، فقط آن را مطالعه نمایید و از آن عبور کنید، زیرا ممکن است در فصل های بعدی، پاسختان را بیابید.
من نیز مانند شما در این مسیر، یک مسافرم و هنوز به آخر راه نرسیده ام وهم چنان با جدیت تمام، راه کارهای ارائه شده در این کتاب را در زندگی خودم به کار می گیرم و به اقتضای شغلم به عنوان یک معلم آرامش، بیش تر از دیگران به تمرین و پشتکار در این زمینه نیاز دارم، پس اگر می خواهید قلباً احساس آرامش داشته باشید، لازم است، علاوه بر داشتن آگاهی، به این آگاهی ها عمل نمایید.
از عزیزان شرکت کننده در کلاس های آموزشی ام، کمال سپاس را دارم که با جسارت، تمام روش ها و راه کارهای ارائه شده را به کار گرفتند و تجربه های ایشان، سهم بزرگی در خلق این کتاب دارد.
برای اطلاع از نحوه برگزاری کلاسهای آرامش درونکلیک کنید .